تو بگو تا من بنویسم
پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت.به علت بی توجهی،یک لنگ کفش ورزشی او از پنجره ی قطار بیرون افتاد. مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف خوردند،ولی پیرمرد بی درنگ لنگ کفش دیگرش را هم بیرون انداخت. همه تعجب کردند،پیرمرد گفت:که یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف است ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد،چقدر خوشحال خواهد شد.
نوشته شده در سه شنبه 89/10/7| ساعت
11:16 عصر| توسط afsaneh| نظرات ( ) |
قالب وبلاگ : فقط بهاربیست |